سلام...عید بر شما مبارک... یه اخلاق و رویه خیلی بد داریم ما ایرانیا و اون اینه که تا یه چیز رو نبینیم و برامون اتفاق نیفته، بهش فکر نمیکنیم و ناراحت نمیشیم ،حتی از شنیدن اون ککمون هم نمیگزه...چند باری در کودکی شنیده بودم از سنگسار ،چند باری شنیده بودم از چوبه دار ،.چند باری شنیده بودم از خون و خونریزی...،و خیلی راحت با تصوری که از همون بچه گی باهاش داشتم ازش گذر میکردم...تا اینکه چند سال پیش، فیلم سنگسار کسی رو تو گوشی آشنایی دیدم..نفسم تو گلو مونده بود که بره بالا یا بیاد پایین اصلا دیگه با این تصویر که دیده باید باشه یا نه...همزاد پنداری با اون شخص حالم رو بدجور خراب کرده بود، از یک سو نفهمیه اونها که با لبخند سنگ میزدند، لگد میزدن، واز یک سو دیدن اون شخص که بر خلاف هیولایی که ازش ساخته بودن سر در گریبان و انگشتان در غفا داشت از پس ضربه های سهمگین، و اشک در چشم، حالتی خلصه دار از هوشی نیمه جان از آن همه سنگ و بی مروتی را برای مردم به تصویر میکشید..و هیچ نمیگفت و هیچ نمیکرد ،و فقط خود را وقف آرام شدن ملتی میکرد...میدونست هر چی زودتر بمیره واسش بهتره!!عین آهنربایی شده بود که داشت تمام سنگ های اون اطراف رو عین تیکه های آهن به خودش جذب میکرد.اما اون آدم بود بود با همون لباسایی که ما میپوشیوم.دیدن این صحنه حالم رو خرابتر از همه زنهای خرابی کرده بود، که یاد عشق در سر، و آغوش اجنبی در بغل دارند!!یا جون دادن دوستی که با چاقو به گردنش زده بودند و راه حیات رو تو یکی از بزرگراه های اصلی به نام شاهرگ بسته بودند تا نفس هاش یکی از یکی سخت تر بیرون بیادجوری که ملک الموت هم نتونه شادش کنه آغوشش باز شه واسه مرگ..و نتونه آرامش نفسهای آخر رو تجربه کنه و به جای اینکه یه نگاه سریع به زندگی کنه باید یه نگاه سریع به طرز مرگش بندازه آخ که اگه یه مادر بچه اش رو تو این حال ببینه...یا جیغ زن جوونی که بدجور آزارم میداد وقتی دید شوهر یکی یدونش رو با یا بدون دلیل بالای دار میبرن و دیگه کار از کار گذشته ،،،و پاهاش با هر بار تکون خوردن داره چند سالی از باقی عمرش رو مصرف نقاشی کردن اون لحظه سخت میکنه تو چشم عزیزاش.....آخ که خدا جان از کجا با این همه غم آشنا بودی که اونارو تو قفسه احساس ما گذاشتی؟؟؟بگذریم ،مثل همیشه از هرچی بحث در باره بودنه، چون بودن هم از ما میگذره...همه این تراجدی رو تا وقتی ندیده بودم یه عرف میدونستم که در کنار ما وجود داره و هست تا وقتی اونهارو از نزدیک دیدم... اما هیچوقت واسه سبک شدنم ازشون ننوشتم بلکه واسه سنگین شدن بغز تو گلوم نوشتم که اگه این بغز نباشه منم میشم عین همه اونایی که سنگ دست گرفتن!تیغ کشیدند و پرده دریدند و طناب کشیدند و حال نیز گوشه ای آرمیده اند بدون کابوس از صاحب انگشت اشاره، آن را به هر سمت که خواستند چرخاندند...سوی حرف من نه با دولتیست نه با ملت
سوی حرف من با ذهنیتیست که تا غم نبیند تعریفی از غم ندارد که تمامش هجی کردن قدرت خداست در یکا یک پاراگراف های وجود...بیاید غم رو تو دلمون معنی کنیم ،تا بجای اینکه وقتی دیدیمش با از دست دادن خونسردی نتونیم هیچ کاری واسه بهبودش انجام بدیم و فقط اون رو به عنوان یه یه صحنه وحشتناک به حافظه بسپاریم.از پدیدار شدن اون تو دایره زندگی جلو گیری و آماده هرگونه کمک صحیح برای رفعش باشیم....وقتی ما خوابیم دلیل به خواب بودن تمام دنیا نیست...وقتی بیدار شدی بدون همه سیر خواب نیستن...اینطور فکر کن و مطمئن باش اونها هم همینطور فکر میکنن ...تو نوشتی من خوندم...من نوشتم تو میخونی، کمک کردن به پیرامونمون به همین راحتی قابل انجامِ فقط کافیه خودت رو از این بغز همه گیر سبک نکنی و بجای اینکه بگی آخِی یه علامت سوال بذاری آخر نوشته ات...بذار دنیا بره اگه فکر میکنی باید کاری رو انجام بدی...در باره این جمله آخر باز هم مینویسم...ایام به کام...سایه شما مستدام..