چی شد که اومدی غریبه؟
چی شد که این همه آدم رفتن و نموندن غریبه؟...
یعنی اگه تو هم حوص کنی بمونی یه روز باید بری؟
پس اصلا واسه چی میای؟
من کشور نیستم و تو گردشگر..
من آدمم و تو هم آدم...
ماها چرا دوست داریم همدیگرو بگردیم؟
آخ که چقدر سوال دارم که اگه کل کره زمین جمع بشن بازم میپرسم واسه چی جمع شدید دور هم!
هرچی میبینم سواله... خدایا میشه چند تا جواب بهم نشون دبدی تا من دنبال سوالاش بگردم؟ آخه تا دلت بخواد سوال دارم..
بیا سوالام با جوابات عوض؟
اصلا من ۱۰ تا سوال میدم تو فقط یه دونه جواب بدم؟
اصلا من همه سوالامو میدم تو فقط یه جواب بده؟
دوسم داری ؟
اگه جواب ندی یه سوال دیگه میپرسما؟!
منو یادته؟
بازم جواب نمیدی؟
منو دیدی؟
خدا؟
منم همونی که صدات تا همین چند سال پیش تو دلم بود و چند با که گفتم هیس دیگه ساکت شدی و دیگه هیچی نگفتی و تو کارایی که میکردم کمکم نمیکردی..
صدای یه بچه توی دلم که بهم میگفت چیکار کنم چیکار نکنم...
سوال آخر ...؟
خدا اونی که تو دلم بود تو بودی؟
همین الان
سلام...عید بر شما مبارک... یه اخلاق و رویه خیلی بد داریم ما ایرانیا و اون اینه که تا یه چیز رو نبینیم و برامون اتفاق نیفته، بهش فکر نمیکنیم و ناراحت نمیشیم ،حتی از شنیدن اون ککمون هم نمیگزه...چند باری در کودکی شنیده بودم از سنگسار ،چند باری شنیده بودم از چوبه دار ،.چند باری شنیده بودم از خون و خونریزی...،و خیلی راحت با تصوری که از همون بچه گی باهاش داشتم ازش گذر میکردم...تا اینکه چند سال پیش، فیلم سنگسار کسی رو تو گوشی آشنایی دیدم..نفسم تو گلو مونده بود که بره بالا یا بیاد پایین اصلا دیگه با این تصویر که دیده باید باشه یا نه...همزاد پنداری با اون شخص حالم رو بدجور خراب کرده بود، از یک سو نفهمیه اونها که با لبخند سنگ میزدند، لگد میزدن، واز یک سو دیدن اون شخص که بر خلاف هیولایی که ازش ساخته بودن سر در گریبان و انگشتان در غفا داشت از پس ضربه های سهمگین، و اشک در چشم، حالتی خلصه دار از هوشی نیمه جان از آن همه سنگ و بی مروتی را برای مردم به تصویر میکشید..و هیچ نمیگفت و هیچ نمیکرد ،و فقط خود را وقف آرام شدن ملتی میکرد...میدونست هر چی زودتر بمیره واسش بهتره!!عین آهنربایی شده بود که داشت تمام سنگ های اون اطراف رو عین تیکه های آهن به خودش جذب میکرد.اما اون آدم بود بود با همون لباسایی که ما میپوشیوم.دیدن این صحنه حالم رو خرابتر از همه زنهای خرابی کرده بود، که یاد عشق در سر، و آغوش اجنبی در بغل دارند!!یا جون دادن دوستی که با چاقو به گردنش زده بودند و راه حیات رو تو یکی از بزرگراه های اصلی به نام شاهرگ بسته بودند تا نفس هاش یکی از یکی سخت تر بیرون بیادجوری که ملک الموت هم نتونه شادش کنه آغوشش باز شه واسه مرگ..و نتونه آرامش نفسهای آخر رو تجربه کنه و به جای اینکه یه نگاه سریع به زندگی کنه باید یه نگاه سریع به طرز مرگش بندازه آخ که اگه یه مادر بچه اش رو تو این حال ببینه...یا جیغ زن جوونی که بدجور آزارم میداد وقتی دید شوهر یکی یدونش رو با یا بدون دلیل بالای دار میبرن و دیگه کار از کار گذشته ،،،و پاهاش با هر بار تکون خوردن داره چند سالی از باقی عمرش رو مصرف نقاشی کردن اون لحظه سخت میکنه تو چشم عزیزاش.....آخ که خدا جان از کجا با این همه غم آشنا بودی که اونارو تو قفسه احساس ما گذاشتی؟؟؟بگذریم ،مثل همیشه از هرچی بحث در باره بودنه، چون بودن هم از ما میگذره...همه این تراجدی رو تا وقتی ندیده بودم یه عرف میدونستم که در کنار ما وجود داره و هست تا وقتی اونهارو از نزدیک دیدم... اما هیچوقت واسه سبک شدنم ازشون ننوشتم بلکه واسه سنگین شدن بغز تو گلوم نوشتم که اگه این بغز نباشه منم میشم عین همه اونایی که سنگ دست گرفتن!تیغ کشیدند و پرده دریدند و طناب کشیدند و حال نیز گوشه ای آرمیده اند بدون کابوس از صاحب انگشت اشاره، آن را به هر سمت که خواستند چرخاندند...سوی حرف من نه با دولتیست نه با ملت
سوی حرف من با ذهنیتیست که تا غم نبیند تعریفی از غم ندارد که تمامش هجی کردن قدرت خداست در یکا یک پاراگراف های وجود...بیاید غم رو تو دلمون معنی کنیم ،تا بجای اینکه وقتی دیدیمش با از دست دادن خونسردی نتونیم هیچ کاری واسه بهبودش انجام بدیم و فقط اون رو به عنوان یه یه صحنه وحشتناک به حافظه بسپاریم.از پدیدار شدن اون تو دایره زندگی جلو گیری و آماده هرگونه کمک صحیح برای رفعش باشیم....وقتی ما خوابیم دلیل به خواب بودن تمام دنیا نیست...وقتی بیدار شدی بدون همه سیر خواب نیستن...اینطور فکر کن و مطمئن باش اونها هم همینطور فکر میکنن ...تو نوشتی من خوندم...من نوشتم تو میخونی، کمک کردن به پیرامونمون به همین راحتی قابل انجامِ فقط کافیه خودت رو از این بغز همه گیر سبک نکنی و بجای اینکه بگی آخِی یه علامت سوال بذاری آخر نوشته ات...بذار دنیا بره اگه فکر میکنی باید کاری رو انجام بدی...در باره این جمله آخر باز هم مینویسم...ایام به کام...سایه شما مستدام..
سلام... قراری داشتم با دلم که هر چی سرش میاد تو سال جدید رو بنویسم و با لحظه لحظه های گذشته ام در آینده حالی خوش داشته باشم...سال شروع شد اما نو نشد در امتداد بود در امتداد لحظه های سال پیش...همه بیدار بودیم تا ۲ ساعت به صبح و خوابیدیم تا ۲ دقیقه به پایان...همه سر پا بودیم و خسته یادش بخیر حالا خوبه سال پیش نشسته بودیم و الان سر پا سال رو عوض میکنیم وای به حال سال بعد...آغاز سال یکهزارو آخ آخ آخ این جمله که گفته میشه من چشام میچرخه سمت چشای مادرم و بابام که با تکونهای کوچک تنشون اشک رو به بیرون راهنمایی میکنن...آخ آخ که چرا روم نمیشه منم مثل اونا اشک بریزم...آروم ترین سلام سال رو میشنموی با عاطفه ترین بوسه سال رو صاحب میشی آخ که کاش لحظه تحویل روز هم داشتیم و هر روز...خیلی خوابم میومد ... خونه تکونی و از اونور انجام ندادن اونچه باید انجام میشد...
بیاید بریم بخوابیم...هیشکی نیومد! من رفتم چون واقعا دیگه داشتم... داشتم که میخوابیدم به مادرم که پاش دیگه حتی قدرت نشستن هم نداشت رو کردم و گفتم بسه دیگه خیلی خسته شدی بیا یکم استراحت کن ... گفت باشه حالا میام... که در زدن و داداشم با ۲ قلو هاش وارد شد و مادرم که تازه دراز کشیده بود..بلند شد و به سمت نوه هاش رفت!(مادر من حالا میخوابیدی بعد میرفتی ) -- نه اون کوچولوها سید هستن احترامشون واجبه... خلاصه من هم پا شدم سلام علیک و این حرفا اِ پس سیب ۷ سین کو ! محمد امین برش داشته بود و یه گاز تپل بهش زده بود!
تغس و پر رو مثل همیشه ... عذر خواهی کردم و راهی جانانم یعنی متکا شدم... خوابیدم مدتی بعد بیدار شدم ساعت نشون میداد که ۲ ظهره همه جا ساکت شده بود ن صدای بچه نه مهمون نه مادر نه پدر سکوت مطلق...(ادامه دارد...