پسری با کفش های کتانی

تمرین سانسور نکردن حرف دل

پسری با کفش های کتانی

تمرین سانسور نکردن حرف دل

خاک سرد...

داستان برمیگرده به چند روز پیش و جوونی که با دوستش تصمیم میگیرن واسه آمرزش گناهاشون شب به قبرستون برن و توی قبر خالی تا صبح بخوابن!که اون جوون خود من هستم و داستان از زبون خودمه!!!(اونا شنیدن که این کار خیلی ثواب داره!)و شب راهی قبرستان تاریک شهر میشن!


حتما بخوانید...

همراه با تصویر





خوابیدن تو قبر یه رسم قدیمیه که میگن خیلی ثواب داره و میگن که خوابیدن توی قبر خالی باعث ریختن گناهان میشه و برای کسی که خوابیده آرامش میاره...


نظرت خیلی مهمه واسم..




ما از او هستیم و به او باز میگردیم...

اگه نوشته قبلیمو خونده باشی ...دیشب یعنی پنج شنبه شب با یکی از دوستان بعد از ساعت دوازده تو یکی از قبرا توی قبرستون قرار گذاشتیم.. 



بعد از نوشتن و حمام کردن و غسل گرفتن ...راهی قبرستون شدم... مثل همیشه ، قبرستون تو

 شب یه حال و هوای دیگه ای داره... مثل وقتی میمونه که کلی مهمون از خونتون میرن و تو 

میمونی و همسایه ها و خونه بی مهمون...

وقتی شب میری مثل کسی میمونه که بد موقع رفته مهمونی... صابخونه بد نگات میکنه!

روی قطعه شهدا پر فانوس بود...و چراغهای سبز..و سقف داشت و گرم..یادمه بعد از ظهر که اینجا بودم یه نفر با گلاب پاش همش مشغول گلاب پاشی بود... بوی گلاب بد جوری حالم رو خراب کرده بود و از سمتی دیدن عکس کسایی که ، مردن رو تجربه کردن..

انگار رومون نمیشد به هم بگیم پاشو بریم سر قرار..

تا من گفتم...پاشو بریم دادا که کار داریم... 

داشت گریه میکرد... 

آخه داداشش همین ۳ سال پیش تو سربازی شهید شده بود..

قبری که قرارمون بود خیلی دور بود ..

راه افتادیم.

همین که از قطعه شهدا در اومدیم.. تاریکی همه جا رو گرفت..

من گفتم نامردا یه چند تا فانوس هم اینجا میذاشتن بد نمیشد!

رسیدیم کنار غسالخانه  تنها جایی بود که با بقیه جاها فرق داشت .بالا سرش با خط نستعلیق بزرگ نوشته بود غسال خانه و برگه های چاپ شده برای راهنمایی بستگان فوت شده .. بیشترین جایی که به من خوف میده همینجاست...از بچگی..مخصوصا تو شب که حال غریبی داره و بوی عجیبی از توش بیرون میاد... و پنجره نیمه بازش آدمو واسه هیجان هم که شده سمت خودش میکشه.. نزدیک میشم از لای نرده ها نگه میکنم.. بخاری توی سورتم میخوره!حالم خرابتر میشه..

کاش این بو رو که ازش حرف میزنم شنیده باشی...

رفیقم از بازوم میگیره.. ۱ ساعتی هست که سرگردونیم توی قبرستون!اگه کسی مارو ببینه 

این موقع شب دو نفر تو قبرستون ..

رسیدیم به قبر مورد نظر... ۵ یا ۶ ردیف قبر کنار هم..


بدون مقدمه دستام رو به دهانه قبر گرفتم و جفت پا رفتم توش..

آخه تجربه ای که از سری های قبل داشتم این بود که هرچی طولش بدیم ...

این بار، سومین بار بود که میومدم..

ولی چیزی به نام عادت که همش دلگرمش بودم وجود نداشت!

سویی شیرتم رو لوله کردم تا زیر سرم بذارم..

رفیقم هم یه نگاه به من کرد و تا اینکه رو به قبله بشم صداشو شنیدم که راهی قبر خودش شد که درست قبر بغلی من بود!

آروم دراز کشیدم روی خاک..

آخ که چقدر خاک سرده دادا...

یه سنگ گیر کرده بود زیرم .. اذیتم میکرد..

اون سنگ رو در آوردم

چشامو بستم  نفسم میرفت تو یادش میرفت در بیاد... خاک سرد تنم رو سرد کرده بود..

دیگه حس نوشتن لحظه به لحظشو ندارم..لحظه به لحظش ساعت ها داستان رو از جولو چشام رد میکرد!

چشام رو هر ۳۰ ثانیه باز میکردم ..

اصلا نمیشد بسته نگه داشت.. 

خوف اولین و خوف آخرین بود..

حتی بعضی وقتا کلمات دعاها با سوره های دیگر قاطی میشد!

بعضی وقتا هم با خودم میگفتم آدم از یه سوراخ چند بار نیش میخوره!

سرم رو چرخوندم سمت آسمون...

دیدم رفیقم  بالا سرم نشسته .

خاک رفت تو چشم.. 

انگار داشت بالا سرم فاتحه میخوند!



همینطور که چشم رو مالیدم گفتم دمت گرم. الان میام داداش...

 بعد یه صدا دورتر اومد گفت چیزی گفتی ؟

صدای دوستم بود از قبر بغل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چیزی گفتی حاجی؟

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

مثل تام و جری از سر تا پا تو یک آن سفید شدم و یخ و فشارم برای یه لحظه رفت تا سه روی چهار!!! زبونم لال شده بود!!!

به قول بچه ها ترسیدم تو شلوارم!

همه اینها که میگم تو سه ثانیه ...

دوباره برگشتم رو به آسمون هیشکی دم قبرم نَََََبود! 

همش میگفتم الان برم بالا چه خبره ...داد زدم و رفیقم رو صدا زدم..

دستم رو به لبه قبر گرفتم تا بیام بیرون رفیقم هم دستشو گرفته بود به لبه قبر که دست من نشست رو دست اون و!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یااااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااابولفضل

حسیییییییییییییییییییییییییییین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فکر کنم همه گناهام که هیچ یکم از ثوابهام هم ریخت!!

ترسیده بودم و رفیق از من بیشتر... همه چی تو یه لحظه اتفاق افتاد، دم در اون دنیا بودیم ،که اگه رفت و آمد بی حساب کتاب بود، اونشب دوبار رفته بودم از این دنیا خود من .

رفیقم دستم رو گرفت بیرون اومدیم از قبر.از بالا که به قبر خالی نگاه میکردیم ترسی نداشت اما وقتی از پایین به بالا نگاه میکردی..
حسین گفت چی شد به تو!

اشک تو چشام جمع شد به رفیقم گفتم ،حاجی یکی بالا سرم بود.فکر کردم تویی .که گفتم دستت درد نکنه داری فاتحه میخونی.. بعد صداتو شنیدم که سر جات خوابیدی..

انگار نشسته بود و فاتحه میخوند..

یه لباس زرد تنش داشت یه لباس کرمی رنگ.. 

وقتی خاک رفت تو چشمم دیگه نتونستم ببینمش...
بخدا دارم راست میگم...

رفیقم گفت ...خیلی از گناهات بخشیده شده امشب..

خواستم بگم به چه قیمتی .. اما دیدم ارزشش رو داره..

ما با خرافات به گناهامون فکر میکنیم..

حتی اگه خرافاته ، قشنگه که با همون خرافات به بخشیده شدنشون فکر کنیم..

با گوشه آستینم چشامو پاک کردم.. رفیقم گفت برو بشور چشاتو اونجا اون گوشه آبخوری هست..

ـ پاشو با هم بریم...

تو راه آبخوری گوشی رو از جیبش در آورد و گفت میخوام به عباس زنگ بزنم بگم کجاییم کف کنه!

(عباس مسئول یک کمپ ترک اعتیاد بود که به خاطر شیفت شبش نتونسته بود با ما بیاد...) 

سلام داش عباس... جات خالی ... آره داداش قبرستونیم!!!................

شیر آب رو باز کردم ، داشتم به قبر فکر میکردم و طلب آمرزش گناهام تو اون سیاه چال.

دست و صورتم رو پشت سر هم آب میزدم ...میگفتم خدا حالا این درش بازه...و من اینجوریم! با این همه گناه اگه درش رو ببندن چی.اگه روم خاک بریزن چی.

حسین شیر آب رو باز کرد.دستاش رو گرفت زیر آب و در حین اینکه میشست... 

گفت : تو گناه ندیدی!در ضمن هنوز وقت داری. 

تعجب کردم :در حین اینکه صورتم رو پاک میکردم گفتم یعنی چی حسین من که چیزی نگفتم..

برگشتم دیدم حسین تو فاصله پنج متری من داره هنوز با عباس حرف میزنه. 

زانوهام شل شد. دستم رو گرفتم به گوشه آب خوری حالم رو تصیفی نبود.
 
حسین: دادااااااش چیشد .. عباس بهت زنگ میزنم!!

هیچی داداش ،فقط بیا بریم از اینجا..( دیگه داشتم بالا میاوردم) اشکام سرازیر شد ..صدایی که ازم در میومد مثل صدای روشن شدن یه تلوزیون قدیمی بود!!!!
 
رفیقم میگفت: آخه بگو چی شده،تازه عباس گفت که چه دعا ئی رو توی قبر بخونید..مفاتیح کجاست..؟ما که اومدیم ،الانم یه نگاه به دورو ورت بنداز ،بجز من و تو و اون نگهبان که تو آلونکش خوابه کسی اینجا نیست در ضمن ما که همه چی آوردیم..دلت میاد نیمه کاره ول کنیم بریم؟ 

نگاهی انداختم به گوشه قبرستون و آلونک نگهبانی و چراغ نیمه روشنی که نسیم داشت تکونش میداد..

گفتم : مشتی تو فکر کردی که بخاطر ترسه؟

من بار سوم چهارممه که میام ..

اما امشب فرق داره..

دستم رو از کنار آب خوری برداشتم ...

یه لبخند اونم نه از ته دل زدم و گفتم، مفاتیح سر قبر منه.

خندید و منم مثل همیشه تو بحرانی ترین لحظه ها خندم گرفت...

گفت ایولا ،حالا بیا بریم اون دعایی که عباس گفت پیدا کنیم و با هم بخونیم تازه یه کارایی هم گفته که تو قبر بکنیم.

سرم رو تکون دادم گفتم باشه..

قدم اول رو برداشتم نسیمه خاصی تو صورتم زد.. همراه یه بوی خاص.

بوی غسالخونه و گلاب تو قطعه شهدا با بوی خاک قاطی شده بود ..

همون نسیمی که تا خواستم برگردم و پشتم رو نگاه کنم  گردنم خشک شد و الان چند روزی هست که دارم تحملش میکنم گردن دردمو!
 
نشستیم سر قبرامون و پاهامونو عین وقتی که کنار یه رودخونه یا کنار یه حوض نشسته باشیم، تا زانو تو قبر کرده بودیم و حسین با چراغ گوشی داشت دنبال دعا میگشت..

لحظه ها میگذشت و من انگار با چشمام یه آپارات روشن کرده بودم توی قبر و داشتم توی اون اسلاید هایی رو پخش میکردم که تصورات من تو اون ساعت بود..

یه مرده دیدم توی قبر . صورت خودم رو دیدم که چشام بسته است. 


 نماز جماعتی دیدم که من پیش نمازشم ، همه واسادن اما من دراز کشیدم!!!

خودمو دیدم که کفن شده توی قبر میذارن .


حسین و یه نفر دیگه توی قبر روی لبه پله مانند قبر واسادن و من رو آروم آروم تو قبر میذارن..


یه نفر با بلندگو بالای سرم داشت راهنمایی میکرد که چطور باید برم تو خاک، ترسیده بودم ، گفت تکونش بده ، دست راستت رو بذار روی بازوش و هرچی میگم تکونش بده.

گردنم خشک شده بود.. نمیتونستم تکونش بدم.

حسین با بازوش زد به دستم ،با تکونی که خوردم ،گردنم درد بدی گرفت، از فکر بیرون اومدم ،نگاهی به حسین، اون با نگاهش میگفت :این همون دعاست، گفت :با هم بخونیم؟

سکوت کردم  و برگشتم رو به قبری که جلوم بود.صدای حسین بلند شد، شروع کرد به خوندن دعا.منو داشتن تکون میدادن ،اشکام  آروم آروم شروع به ریختن کرد وقتی تو اون حال چشمم به خونوادم
افتاد.............................................

دوباره خودم رو دیدم توی کفن سفید .روی صورت کفن رو باز کردن ، مادرم رو دیدم ، جوری که تا حالا ندیده بودم و با صدایی که تا بحال نشنیده بودم.. انگار داشت آتیش میگرفت ، این پسر منه ها!!!

رفت!!پاشو مامان .. پاشو واست چایی ریختم ، پاشو فدای خنده هات پاشو ، کجا میخوای بری؟ کی واسم نون بگیره وقتی نیستی؟کاش مادرت... گفتی پاهات خوب شه مامان ایشالا با هم بریم زیارت.. 

اینجوری میخوای منو ببری زیارت؟ پاشو دیگه.... زن داداشم هی بهش میگفت مامان ترخدا آروم باش..مردم میگفتن بذار گریه کنه باید گریه کنه . مثل اینکه سه روز بود هیچ نگفته بود و هیچ نخورده بود!!!(ایشالا پسرت تیکه تیکه شه تو اینجوری گریه نکنی مادرم حتی توی فکر من...)
همش میخواستم بهش بگم مامان جان تورو خدا پاشو مشتی ..چیزی نشده که، من پیشتم..فقط میتونستم ببینم .خواهرم رو دیدم که کنار دست مادرم نشسته ‍، خاک به آسمون میپاشه وبا یه صدای گرفته با چشایی که انقدر اشک ریخته وا نمیشه میگه :داداش پاشو ببین خواهرت به چه روزی افتاده ، پاشو مامانو ببین، پاشو با غیرت،پاشووووووووووو، پاشو داداش پاشو ،و اون یکی زن داداشم بغلشه و با صورتی پر از اشک داره شونش رو فشار میده...
بچه های داداشم رو میدیدم (دو قلو هستن) یکیشون به مادرش نیگاه میکرد و گریه میکرد... اون یکی هم به من نیگاه میکرد و میگفت ..عمو چرا اونجا خوابیده؟
بابام رو دیدم ...انگار تمام سر و صورتش رو خاک گرفته...اما خاک نبود، از اون موقع که شنیده من رفتم ،همه جاش سفید شده... هیچی نمیگه.. دندوناش رو به هم فشار میده..از بینی نفس میکشه ،خوب پسرش رو دارن دفن میکنن...بیست و پنج سال بهم نگاه کرده ،از فردا قراره دیگه منو نبینه... برادرام رو دیدم،آخ که ای کاش نمیدیدم..چون گریه شون رو تاحالا ندیده بودم.. برادر بزرگم که سعی میکرد جدی تر باشه اشکا نمیذاشتن ، هی تند تند  اشکاشو پاک میکرد که بی امان میاد پایین،اون یکی داداشم هم اینقدر قرمز شده بود صورتش و داشت ،از ته دل با حرص گریه میکرد جوری که اصلا دوست نداشتم...به خاطر قد بلندم توی خاک اذیت بودم. برادرم که من رو دیده بود. بیل رو برداشت به گورکن داد و گفت :یکم قبر رو بازتر کن آخه داداشم قدش بلنده ، اینو که گفت صدای گریه ها بالا رفت.بابا که اینو شنید رو دو زانو نشست. خدایا چه خبره اینجا،


آخرای دعا رو داشتن میخوندن

مادرم گفت بچمو بیارید بالا میخوام واسه آخرین بار صورتشو ببینم،هی نیگاه میکرد به دور رو ورش و به هرکی که بود با التماس میگفت : بگو بچمو بیارن بالا میخوام ببینمش ، تا اینکه بلند شد و با پا دردش اومد توی خاک

،صورتم رو تو بغل گرفت و بد جور اشک میریخت و میگفت :پاشو ، پاشو  ول کن اینارو بیا بریم.اسمم رو بلند صدا میزد و هی بوس میکرد صورتمو،دوستم رو دیدم که ایستاده و روش نمیشه جولو بیاد... داره اشک میریزه ، اون دختره ،چندین ساله که با هم دوستیم ،دوست بودیم مثل هیشکی،جوری که تو کارا به هم کمک میکردیم، بغل خانواده ام وایساده بود، خیلی وقت بود ندیده بودمش،آخه تو یه شهر دیگه زندگی میکرد..وقتی شنید که میگن کمک کنید تا مادرش رو بیارید بیرون اول از همه اومد توی قبر و وقتی کمک کرد با یکی دیگه که مادرم رو بیرون ببرن،چشمش به صورت من خورد، داغش تازه بود تازه تر شد

(هق هق هق )تازه بغضش ترکید .دست کشید رو گونه ام،آرام جانم میروی؟...بیشتر از این نمیتونست کاری کنه یا چیزی بگه...مادرم به سمت بابام رفت...
مادرم به بابام گفت: بالام گدی، ببم پرپر اولدی! بچه ام رفت.کوچولوم پر پر شد. برو ببین صورتش چه قشنگ شده.. مثل همیشه میخنده هنوز.. برو باهاش خدافظی کن.بابا هم اومد.تا حالا ندیده بودم این مرد اینجوری راه بره ،صورتش رو رو صورتم گذاشت و منو تو بغل گرفت و بغضش ترکید...
اون بالا پشت بلندگو یکی میگفت :جنازه غسل داره اشک نریز آقا! خیلی اعصابم خورد شده بود ...
 
حسین دوباره تکونم داد بهم گفت داداش چت شده چرا اینقدر اشک میریزی.. همه چی اوکیه؟

مثل پیر زنهای  توی روضه داشتم تکون تکون میخوردم.اینقدر اشک ریخته بودم دور بقه لباسم خیسه خیس بود...
گردنم اینقدر خشک شده بود که چیزی جز قبر خودم رو نمیدیدم...نمیتونستم گردنم رو تکون بدم...
سنگ مستطیل شکلی رو آوردن...



روی قبر گذاشتن.. آخرین نفری که توی اون جمع آشناها دیدم .دوستی بود که یادم میاد ناراحتش کرده بودم،واساده بود هم ناراحت از خودم بود، هم ناراحت از مردنم.
نگاه آخرم نگاه به همه بود همه اونهایی که اومده بودن از فامیل و آشنا بگیر تا دوستا...
هرکی یه چیز کنار سر من میگذاشت..

یه تیکه پارچه سبز که میگفت مال کربلاست...یه حرز حضرت ابو الفضل،یه پارچه که دوستم میگفت این شال علامتیه که محرما بیرون میبردیمش...

آخ کاش فرصتی بود تا تشکر میکردم از دوستام و میگفتم دست مریضات مشتیا.
یا کاش فرصتی بود تا دل هرکیو که شکوندم به دست بیارم..
دوباره صدا از بلندگو...: آقایون جنازرو سنگین نکنید به جای اینکار ها واسش دعا و قرآن بخونید.به جا گریه کردن واسه اون واسه خودتون گریه کنید: وقت کمه به ولله


سنگ بعدی رو گذاشتن . و بعد سنگ بعدی.. صدای حسین میومد که میپرسید حالت خوبه داداش و حسین سنگ بعدی رو میداد که بذارن روی من... یکم دیگه مونده بود کامل روم بسته شه...
از جایی که کنار قبر نشسته بودم بلند شدم و رفتم توی قبر و دراز کشیدم همونجا که جنازم دراز کشیده بود!آخ که چقدر خاک سرده .آخ که چقدر خنکای خاک خوبِ ،گردنم آروم شده بود.دیگه هیج جای بدنم درد یا خستگی رو احساس نمیکرد، یعنی همه دردام آروم شد!
حسین گفت همه چی روبراهه؟ دستم رو بلند کردم یعنی آره خوب خوب.راحتم بذار!


بر گشتم به تماشاخونه ای که واسه خودم ساخته بودم...
از لایه روزنه هایی که بین سنگهای روی تنم باز مونده بود صدای کمی از جیغ زدن ها و ناله ها میشنیدم.یه کمی هم نور میومد


که با ریختن گِل و به قول معروف گِل گرفتن دیگه نه صدایی بود نه نوری.









جالب بود ...روحم آزاد شده بود.

خیلی جالب بود... انگار از تو آب دارم صداهارو میشنوم.کمتر و کمتر میشد صداها...جالب این بود که احساس خفگی نداشته ام مثل وقتی که تو بچگی، برادرام رخت خواب رو سرم میریختن و بعد برای اذیت کردن من روی رخت خواب ها میشستن تا من گریه کنم... خواب بودم ...یه خواب خوب ،تو یه جای تاریک و خنک.یادم میاد وقتی ظهر میخواستم یه چرت بزنم کولر رو روشن میکردم و میرفتم توی اتاقی که نور نداشت و اگه کسی در رو باز میکرد فریاد میزدم که در رو ببند نور تو چشمامه...
یادم رفته بود که کجا هستم یا اصلا هستم یا نه..
از قبر بیرون اومد م ، چقدر سبک شدم.وای میتونم بپرم... آخی مادرم هنوز نشسته و به خاک هایی که تو قبر ریخته میشه نگاه میکنه... مامان من حالم خوبه .. بهتر از این نمیشه.بازم اشک ،ایندفه مخصوص مادرم...

پر کشیدم... هرجا دوست داشتم میتونستم برم و به هرکس که دوست داشتم سر میزدم...

به هرکس که نتونسته بود اونجا باشه یا خبر نداشت.

برگشتم به قبرستون

همه دارن تسلیت میگن به خانواده ام... دارم نگاهشون میکنم.چند تاشون بدون تسلیت گفتن رفتن!!!
رفتم تا قیافشون رو ببینم.. اوووووه همونای که باهاشون زیاد میونه توپی نداشته ام.آره اونا همونایی بودن که دوستم داشتن و دلشون رو شیکونده بودم. یعنی شما دلتون شکسته بوده؟ من فکر نمیکردم با فلان کار من دلتون بشکنه ... رضا . محمد .حامد .. سا.. اما صدام رو نمیشنیدن! آروم از کنارشون رد شدم.چون یه نور داشت من رو به سمت خودش هدایت میکرد...نور زیادی همه جارو گرفت و من داشتم بهش نگاه میکردم...
یاد اونایی افتادم که بی تسلیت رفتن ...با خودم گفتم: چند چندی با خودت ؟ یاد گناه هام می کردم و ثوابهام...داشتم میرفتم به سمت یه نور مثل خورشید... کارای بد ،من رو سنگین میکرد و پایین میکشید و کار های نیک من رو سبک میکرد و بالا میبرد .مثل یه بالن شده بودم و کارهام مثل کیسه های کنترل این بالن...خیلی از گناههایی که کرده بودم رو یادم نمیومد..ولی همه ثوابهام جولو چشمام بود و با هر کدوم از کارهای نیک یه گیسه پر از گناه رو به پایین میریختم ،تنها چیزی که خیلی سنگینم میکرد، کسایی بود که دلشون رو شیکونده بودم...بهشون میگفتم بذارید توضیح میدم ... قصد من ناراحت کردنتون نبود به خدا..خدا تو باید پاکم میکردی بعد خاکم میکردی.چشام رو بستم و با تمام وجود اسم خدا رو فریاد زدم.خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا من هیچی نمیدونستم
 اینو که گفتم ،مثل بچه ای در بغل یه کشیش در حال غسلِ  تعمیدِ ، واسم تداعی شد! و از طرف اون نور ،آبی به صورت من پاشیده میشد... آروم شدم . حس خوبی بود... انگار داشتم پاک میشدم..
چشمم رو که باز کردم دیدم تو بغل حسین ،افتاده ام توی قبر و نگهبان قبرستون داره به صورتم آب میزنهو بهم میگه.. داداش حالت خوبه؟ خدا بهت خیلی رحم کرده...ما همه فکر کردیم مردی!
رو کردم به آفتاب . چقدر اون صبح رو دوست داشتم... 



اسم اون دعا و ادامه کوتاهی از این داستان و توضیحاتش رو باز میام و براتون مینویسم... اگه عمری بود...

دوستتون دارم ،وقت بخیر

نظرات 17 + ارسال نظر
حسین یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ب.ظ http://hr-mylife.blogsky.com/

سلام دوست عزیز

از اشنایی با وبلاگ شما خیلی خوشحال شدم...لطفا قابل بدونید و از وبلاگ من دیدن کنید....اگه دوست دارید تبادل لینک کنیم....ممنون....منتظر حضورت هستم.

خواهش میکنم... زیادم تعریفی نیست... من در خدمتم..

خودم یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:49 ب.ظ

این طولانی ترین پستی بود که تو عمرم خوندم
ولی خوشم اومد از شجاعتتون
حالا جدای از شوخی واقعا نمی ترسیدین که با رفتن به قبر دیگه جای برگشتی نباشه
کاش ادما وقتی کاری رو انجام میدن اول یاد آخر و عاقبتشون باشن که قبر جایگاه ابدی و اخرشونه

سلام... والا توی متن هم نوشته ام ... که اگه دنیا و آخرت را قانونی نبود ما تا دم در مرگ رفیم و ترس جوری بود که اگر حساب کتاب اجازه داده بود حتما مرده بودیم..
ما آدما بیشترمون از مرگ نمیترسیم از چگونه مردن میترسیم... حالا اگه رسیده باشه روز مرگه من چه فرقی داره که تو قبرستان باشه یا سروستان!
من از مرگ نمیترسم و حس بدی بهش ندارم ولی واقعا اون شب با چند بار دیگه ای که رفته بودم خیلی فرق داشت ... تا اونجایی که من از خود بیخود شدم و حال عمومیم بهم خورد.. ولی اولین شبی بود که تا خورشید اونجا موندم...توصیه نمیکنم رفتنش رو واسه کسی که آمادگی و یا همراه مناسب نداره.. چون تنها چیزی که حکمفرماست .خوف است و خوف..
و این فقط با همراه مناسب و قلب آماده قابل تبدیل به یک حس خوب و آرامش رویایی و درونی میشه که وصف ناپذیره...

خودم یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:52 ب.ظ http://sparrow.blogsky.com

حالا این کفشی که پوشیدین کجاش کتونیه؟

کتونیه دیگه توی درباره من که عکسم هست کتونی زد ایکس پامه و توی پست بدون شرح کتونی کیلومتری پامه.. و کلا پسری با کفشهای کتونی

خودم یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ب.ظ

من که به این کفشایی که درباره من زدین میگم فوتبالی
اونایی که بالای قبر اون خانم و اقا وایسادن میگم کتونی

خودم یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:47 ب.ظ

من که از خود زنده ها میترسم چه برسه به اینکه مرده باشه و اونم شب
نمی دونم شاید گناهکار بباشم
که هستم
میدونم که هستم
دختر خوبی نبودم
دوست خوبی نبودم
خلاصه که نودم
ولی خوبیش اینه که اعتراف میکنم که نبودم

آفرین ... همینکه اعتراف کنیم کافیه واسه آمرزش... حالا فاصله کانونی زیاد فرقی نداره..جدا از جاذبه ای که این سفر آخر داشت.. جنبه ماجرا جویی هم داشت..

ستاره سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://shiny-star.blogsky.com

توی قبر خوابیدن تجربه وحشتناکیه. ما فکر میکنیم مرگ چقدر از ما فاصله داره ولی ....

محمد امین بچه داداش منه... ۲ سالشه وقتی از یه چیز میترسه به اون نگاه نمیکنه و یا وقتی شکلک های ترسناک در بیاری سرش رو میبره پایین یا روش رو برمیگردونه و هر چقدر هم صداش کنی بر نمیگرده دیگه!!! با اینکه ما از نزدیکانشیم و بد نیستیم..
رفتار ما با مرگ هم اینگونه است... ما از ظاهر مرگ میترسیم ولی باطن زیبایی دارد و اینکه در خاک بخوابیم نه برای آشتی با مرگ بلکه برای قهر با دلبستگی های دنیاست..و اینکه به هر قیمتی نباید هر کاری را انجام داد زیرا روزی هست که دست از انجام هر کاری کوتاه است...

حسن جمعه 24 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:43 ب.ظ

تنمسشزئ<أِلاشسئد ِۀآزذ شسئدیعغلرذ طز

یییی قیب جمعه 24 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:44 ب.ظ

یشستننمیوط

افی سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:02 ب.ظ

شجاعتت نمرش ۲۰ .بنظرم دیگه از مردن اصلا نمی ترسی گناهی ک ازش بیشتر می ترسی چیه///

سامیه پنج‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 06:06 ق.ظ

خوشبحالتون
کاش برا من موقعیتش پیش بیاد

امیر سه‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:19 ب.ظ

واقعا قشنگ بود خیلی قابل تصور بود حرفاتون.خیلی لذت بردم.ولی متنتون نمیتونه متن یه ادم معمولی باشه.قلمتون خیلی روانه .احیانا نویسنده یا چیزی تو این مایه ها نیستین شما؟؟

Najmeh شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 10:08 ب.ظ http://sssarkesh.blogfa.com/

هنوزم میای ب این وبلاگ ؟؟؟

یه دختر پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:28 ق.ظ http://84948494.blogfa.com

ینی واقعا این داستان برات اتفاق افتاده؟////
وییییییی

صابر شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 10:13 ب.ظ

چه مهمانان بی دردسری اند مردگان
نه ب دستی ظرفی را آلوده میکنند و نه ب حرفی دلی را
تنها ب شمعی قانعند و اندکی سکوت..
...
منم خیلی دلم میخواست یه شب برم تو قبر بخوابم و دل از این دنیا بکنم و ب خودم بیام ولی نشد...
برام دعا کن

آینه بند جمعه 12 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 03:36 ب.ظ

سلام خوب هستید؟
خسته نباشید
مرسی که بیدارم کردی
فوقولاده بود
حس خوبی بود
خوشبحالت کاش میشد جات باشم
حتما باید شب باشه؟

یاسی یکشنبه 12 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 04:29 ق.ظ

سپاس .
متن گیرای بود اگر هم آب و تاب یه ذهن خلاق رو نداشت و همه چیز واقعا اتفاق افتاده بود بازم خیلی خوب بیانش کردید اما من فکر میکنم علت ترس آدم ها ازمرگ ربطی به قبرستون وتنها بودنش در قبر نداره من خودم میترسم چون مردی که دوسش دارم خیلی سخت عاشق میشه پس بعد رفتن من دل به تنهایی میده و باید بچه هامونو تنها بزرگ کنه دختر کوچولوی مهربون من روزی صد بار منو میبوسه و میگه مامان دوست دارم وقتی نباشم چطور میخواد با این قضیه کنار بیاد پدرم با بیماری آلزایمرش حتما در طول روز چند بار از مامانم میپرسه چرا من نمیام چرا کاراشون رو ول کردم به امان خدا و با این سوال ها نمک رو زخم مادر تودار من میریزه و... مرگ سخت تر از این حرفهاست. من که همیشه وصیتم آماده بالای سرمه آمادگی مرگ رو ندارم خدارو شکر میکنم که زنده هستم واز خودش میخوام گناهامو ببخشه و برای حق الناس هم جلوی راهم فرصت جبران بزاره شما هم به جای خوابیدن تو قبر میتونی بری از اون دوستات که ناراحتند طلب بخشش کنی و دلشون رو شاد کنی .از تجربه ایی که انقدر گیرا به اشتراک گذاشتید ممنونم

Zahra یکشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 06:48 ق.ظ

زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد