پسری با کفش های کتانی

تمرین سانسور نکردن حرف دل

پسری با کفش های کتانی

تمرین سانسور نکردن حرف دل

پانزده روزه بیداری...

داستان پانزده روزه بیداری من توی اورژانس بیمارستان میلاد ، بالای سر بابای عزیز ،  

که بر اثر فشار بالا خونریزی مغزی کرده بود ... تا روزی که به خونه برگشت تا فارغ از بوی بیمارستان بهبودی خودش رو بدست بیاره...

سلام عزیز...

15 روزه که نیستم...یعنی نبودم...

پانزده روز سخت، جنگ با همه برنامه ریزی ها...

به همین آسونیا هم که میگم نیست... بذار واست تعریف کنم که روزای تلخ چجوری سراغ آدم میان و چجوری آدم رو وادار به عادت میکنن!آدم رو عوض میکنن!

سوار دوستم بودم! دوستم یه وسیله نقلیه موتوریه که اینقدر با من همراه بوده بهش میگم دوست... اسمش رفیقه!

بیخیال از حرفای دیروز و به فکر کار های فردا و فارغ از درد!

میگن همین موقع هاست که اون چیزی که انتظار نداری به سراغت میاد...

هوا تازه داشت تاریک میشد.

موبایل ام شروع به صدا کردن صاحبش میکنه...

دست میکنم تو جیبم ...

یه دستم فرمون یه دستم گوشی ،یه چشم به خیابون یه چشم به گوشی که شماره خونه روش افتاده ..

جانم:!؟

خواهرم بود...

بدون سلام الیک با صدای لرزون: کجایی؟

__ خیره ایشالا تو راه خونه ؟چی شده ؟

______________________________بابا
بابا چی؟
چی شده حرف بزن؟؟؟

با گریه ... هیچی بابا حالش خوب نیست بیا ببریمش درمانگاه...یا ابو..

کل فکرای بد وارد رگ و ریشم شد ..


درمانگاه؟ چشه؟ چی میگه؟
یهو نشست بدنش شل شده..
اومدم ..
زود بیا زنگ میزنم اژانس...
آژانس چیه ؟ زنگ بزن اورژانس بهشون بگو چی شده بابا رو تکون ندیدا...منم گوله دارم میام...
چرا اینقدر این راه کش اومد خدااااااااااا
بالاخره رسیدم دم محله مون
... وقتی پیچیدم تو کوچه صحنه ای رو دیدم که همیشه به عنوان یه کابوس ازش یاد میکردم!
یه آمبولانس دم خونمون و در حیاط چهار تاق باز!!!!
قدم هام شل شده بود رفتم تو حیات چشام سیاهی میرفت...
تا بحال آمبولانس رو انقدر نزدیک خونمون ندیده بودم... الان تو خونمونه!
همسایه ها جمع شده بودن دم خونمون!
خیلی از فکرای بد همیشگی در باره عزیزام داشت میرقصید جولو چشمم...
کلی کفش دم ورودی رو هم افتاده بود و کفشهای منم بهش اضافه شد و داخل شدم!
بابا نشسته سر افتاده پایین و پاهاشو دراز کرده...اینقدر بی جون شده که نمیتونه درست سوال های مرد اورژانس رو جواب بده..
بابا ..
سلام بابا چی شده به تو؟
نوکرتم به ولله..
مامان چی شده؟
تا ای سوال رو پرسیدم چشمم به مادرم افتاد ، به چشمای پرش و کلی سوال توی چشش ... یعنی چی میشه..
بیخیال سوال شدم..
هیچی نیست ... نگران نباش من اینجام ..
بابا خوبی..
بابا هم یه سر تکون داد و مثل همیشه دلم رو قرص کرد...
دیدی بابا هیچیش نیست . اشکاتو پاک کن..
یکی نیست خودمو آروم کنه .. اما همیشه یاد گرفتم ستون باشم..
چی شده بابام عزیز؟
.....................فشارش رو بیست و دو بوده!!!22!!!
نگران نباشید باید برسونیدش بیمارستان...
مگه شما نمیبرید؟
چرا اما اونجا که ما میبریم دکتر مغز و اعصاب نداره...خودتون ببریدش جایی که دکتر مغز و اعصاب داره..
اینارم میگفتو وسایلش رو جمع کردو رفت به سمت ورودی و همراهش به برادرم گفت آقا اینجارو امضا کنید!
رسیدم دم ورودی : یعنی چی آقا الان حال پدرم چطوره اگه چیزیش نیست بیمارستان واسه چی؟
____ نخواستم اونجا بگم : پدرت خونریزی مغزی کرده و البته خطر بیهوشی رو رد کرده.. برسونیدش یه بیمارستانی که مغز و اعصاب داشته باشه!
خونریزی مغزی؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
با اجازه...نگران نباش..
پدر من ... سکته مغزی ... خونریزی مغزی...
یکی نیست ما رو آروم کنه...
چی کار کنم...
برگشتم و به داداش گفتم ماشین رو روشن کنه باید بریم بیمارستان...
بیمارستان پس اورژانس چرا رفت!
من چه میدونم گفت نمیبریم ما، لعنت به این.. پاشو بابا پاشو...
مریضی که نباید تکون میخورد رو با هر تکونی که فکرش رو هم نمیکرد رسوندیم تو ماشین و بابای نیمه جونمون با چشای بسته و ما به دنبال یه جا که چشماشو دوباره باز کنن...و به امید اینکه دوباره خوب میشه و ترس از اینکه هر نفسی که میکشه نکنه نفس آخر باشه... لعنت به این حال خراب..
بابا خونریزی مغزی کرده بود ...
پانزده روز پیش ...

رسیدیم بیمارستان اول...

                                                        ادامه داره واست مینویسم..

این پانزده روز خیلی دردناک رو میخواستم فراموش کنم اما دوستان میگن کجا بودی..خواستم بگم جای زیاد خوبی نبودم...حال زیاد خوبی هم نداشتم.. بابا رو دیروز آوردیم خونه و بعد از پانزده روزه بیداری خواب بودم تا الان...بابا گوشه خونه خوابه ، تو ادامه داستان از حالش واست میگم.. 

 

رسیدیم بیمارستان اول... 

دو تا ماشین بودیم اولین ماشین رفته بود داخل ... 

ما که رسیدیم کسی که مسئول درب بود بهمون گفت داخل نمیره کسی از اینجا برید از اونور ...ما هم با کلی استرس دنده عقب گرفتیم ، رفتیم و دور بیمارستان رو زدیم و دیدیم خبری از بابا اینا نبود...برگشتیم همون درب اول گفتیم اورژانس کجاست پس ما هرجا رفتیم ماشین حامل بابای مریضم رو ندیدیم.. گفت ماشین رو پارک کنید از همین طرف برید تو!!!!!!!!!!!!!با ماشین نمیشه برید تو ...دود از کلم زد بیرون بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق خوار و مادر کشیدم بهش گفتم شانس بیاری بابام چیزیش نشه...  

پیاده شدم و دویدم آخه خواهرم تو اون ماشین بود و داداشم که رانندگی میکرد.. 

ماشین پارک بود و کسی توش نبود... خیالم راحت شد که بابا رو بردن تو ، دویدم تا ببینم چی شده... 

بیمارستان خیلی شلوغ بود... اورژانس .. بابام.. یه دختر پسر با یه بیمار مسن ندیدید؟ 

چشمم به داداشم خورد .. چی شد؟؟؟؟؟‌بابا کجاست؟  

ــــ‌بابا ؟ هیشکی جواب نمیده!!! 

با کله تو درب دکتر ... 

بابام خونریزی مغزی کرده... 

پاشو بیا ببینش... داداش بابا کجاست؟ در جواب: تو ماشینه!!!!!!!!!!!!!!! 

دویدم سمت ماشین...  

در و باز کردم.. 

در حالی که بابا رو تکون میدادم میگفتم.. بابا صدام رو میشنوی ؟ 

بابا بیداری؟ 

بابا 

بابا 

بابام سرش رو تکون داد... گفتم نگران نباش نمیزارم اذیت شی الان ردیفت میکنم... 

یه آقایی که این صحنه هارو دیده بود... 

اومد جولو و آروم گفت:اگه مریضت رو دوست داری از اینجا ورش دار ببر .. 

اینجا غصاب خونه است! 

آخه کجا ببرمش هیشکی جوابم رو نمیده!! 

دویدم سمت دکتر اورژانس... 

تهدید ... 

دکتر که انگار حالمو میفهمید گفت...  

بابات چشه؟ 

گفتم خونریزی مغزی کرده... 

گفت من میتونم بستریش کنم اما اینجا سی تی اسکن نداریم... ببرش یه جا که سیتی و دکتر مغز و اعصاب داشته باشه... اذیت نشه... 

کجا ببرمش ... بابا یکی بهم بگه فقط یه اسم بگه.. بابام از دست رفت.. 

ببریدش میلاد .. شهدای تجریش.. امام حسین.. وضعیت اینجا رو که میبینی.. 

گفتم دکتر حد اقل یه آمپولی سرمی چیزی ... هیشکی تا الان نگاش نکرده.. 

ـــ‌هیچی نمیخواد فقط زود ببرش یه جا که سیتی شیفت شب داشته باشه!!! 

اومدم بیرون... داداشم حیرون.. خواهرم اشک.. 

---- روشن کن زود ماشین رو بریم...  

کجا؟ نمیدونم بریم میلاد اینجا جواب نمیده... 

یک ساعت گذشته و بابای من هنوز توی خیابونای شهره...نمیدونستم دردمو باید به کی میگفتم جز خدا! 

داداش رفت با زنش و خواهرم.. 

من هم به سمت درب ورودی واسه دربون و برداشتن ماشین... 

رسیدم به دربون..  

لپاشو فشار میدادم و بووووووووووووووووووووووووووووووووووووق که  بابام چیزیش میشد .....بوووووووووووووووققققققققققق 

طرف از ترس داشت بوق میکرد تو شلوارش! 

من و دوستم دو تامونم بوفالو! 

عذر میخوام نفهمیدم!!! 

راهی شدیم به سمت میلاد... بیمارستان میلاد.. 

 

ادامش باشه واسه بعد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد