پسری با کفش های کتانی

تمرین سانسور نکردن حرف دل

پسری با کفش های کتانی

تمرین سانسور نکردن حرف دل

آخرین مطلب سال..(یک سال گذشت)

سام علک... 

دلم زیاد با آخر ها و پایان ها نیست... اما چه کنیم که هر آغازی پایانی دارد .. 

یک سال گذشت...  

یادمه سال ۸۵ بود چند ماهی از سربازی گذشته بود.خیلی سخت میگذشت.. خیلی عذاب بود.. وقتی رفته بودم تو خونه های سازمانی نیروی هوایی خرید کنم.. یه پیرمرد رو دیدم که عصا به دست نشسته رو یه سکوی سیمانی داره ملت رو تماشا میکنه.. 

بهش گفتم حاجی نمیگذره..گفت چی.. 

گفتم ساعت روز دقیقه نمیگذره... اونم که میگذره میسوزه و میگذره.. 

با یه لبخند شیک بهم گفت .جوون میگذره روز میگذره دقیقه و ساعت میگذره عمرت هم میگذره  

یه روز میشینی عین من و همین جواب و به یکی میدی... 

این حرف تو همه گذر ها ملکه ذهن من شده.. الان از اون موضوع خودت حساب کن چقدر میگذره ..همین عید پارسال بود به یکی از دوستام داشتم همین داستان رو تعریف میکردم.. 

یک سال گذشت. با بارهای مثبت .. منفی.. کار های مثبت.. منفی ... 

قهرا و دوستیا.. جنگها و دعواها... مرگها و تولد ها... بیماری ها و شفاها... خلاصه با تمام تضاد ها گذشت..و به روز تفاهم رسید یعنی عید... عید نوروز که همه و همه میشناسنش... وقتی هر یکی از اهل خونه جایی مشغوله این جمعه است که همه خونوادرو دور هم دور یه سفره جمع میکنه... و این عید هست که کل این مملکت رو دور هم جمع میکنه...سر یه سفره... سفره هفت سین که هر سین اون باعث پاکی و هر صدای اون باعث لبخند میشه... تنها روزی که اشک شوق ریخته میشه و برای یک ثانیه همه تب ها یکی میشه... این عید رو به همه تبریک میگم . با هر شکل و قیافه و جا و مکان و هر سطح اجتماعی...و تبریک بخصوص برای اونا که نزدیک نزدیکاشون نیستن...سربازا.. پرستارا.. پلیسا... راهدارا...زندانیها ..بیمارا و ... و... 

مخصوصا بابای خوب دوستم که الان تو کما هستش و به همه پدر مادرا...  

و در آخر به کوچولو های خانواده که بی صبرانه منتظر عید و عیدی هستن...(محمد امین و مبینا) 

آخ که چه حالی میده تبریک گفتن...آخ که چه حالی داد یک سال گذشت و هنوز سالمیم و زنده.. 

آخ که چه حالی میده این روزا و کاش همش آخر سال بمونه... 

آخ که خیابونا چه حالین.. 

سال دیگه یه دفتر بر میدارم و هرچی که میخوام توش مینویسم.. به همش باید برسم... 

اینجا جا داره بلند بگم.. 

مادرم عاشقتم... 

پدرم دوستت دارم... 

عید همتون مبارک... 

 

چهار شنبه سوری...

سلام... 

یه کم که فکر میکنم میبینم نمیتونم بیخیال چهار شنبه سوری بشم... کیفی که میکنم  

وقتی دارم هیزم جمع میکنم واسه آتیش و روشن کردن آتیش در کنار خنده های باحال و بی غش خانواده بیشتر از ضرریه که امشب بهم میرسه... 

و اگه جالب نبود اصلا ملت... 

ولی خوب بعضیا با نو آوری تو این رسم قدیمی خواستن خاص باشن و تافته ای جدا بافته از بقیه جامعه باشن...حالا توضیح میدم.. 

یادش بخیر چندین سال پیش همون موقع که یاد خاطرش تو ذهنمون مثل فیلم ۳۵ میلیمتری میمونه و حس جالبی داشتیم.روز ۴ شنبه سوری انگار همه به فکر شب بودن... واسه تک تک ساعتاش برنامه داشتیم...بیشتر پدرا واسه بچه هاشون و روشن کردن آتیش از قبل بوته هایی رو تدارک دیده بودن که اگه بعد از ظهر تو کوچه وایمیسادی صندوق عقب هایی رو میدیدی پر از چوب و بوته که به سمت خونه ها میرفت... 

غروب که میشد منتظر بودیم تا ببینیم که اولین آتیش کی روشن میشه... 

وقتی نور اولین آتیش رو میدیدی انگار باهاش کل شهر روشن میشد...انگار با یه کبریت یه شهر و آتیش میزدن..وای که چه حالی میداد... 

کل کوچه پر از آتیش بود... و همینطور شیرین کاری بود که فرآورده ای از آتیش بود به اون اضافه میشد...سیم ظرفشویی...آلومینیوم سبک تو ذغال گردون...دارت پروانه ای... دارت چوبی.. 

ذرنیخ... کوزه جنی.. تونگوله غرغر...کاربیت و پیت روغن.. سنگ های مرمر که بینشون گوگرد میریختن..جاروهای آتیشی..فوت کردن نفت و الکل و بنزین به آتیش.. انداختن آمپول گاوی تو آتیش..اکلیل سرنج..خوردن تنقلات و پریدن از رو آتیش... فال گوش واسادن و فال شنیدن.. 

زردی من از تو ،سرخی تو از من...وای که چه شبی بود... همه شهر با هم دوست بودن و اگه کل 

شهر آتیش گرفته بود ملت دست تو دست هم از آتیش میپریدن..چه شب گرمی بود.. 

آتیش ها خاموش میشد اما غم خداحافظی با چنین شب قشنگی با صدای خنده و قاشق و کاسه بچه های محل که دم خونه ها میرفتن چند نفری برای گرفتن ...(آجیل و شکلات و شیرینی) 

جاشو به شادی میداد و دیگه ملت خسته از این همه شادی به خونه میرفتن تا بخوابن.. جالب اینجا بود که اونشب وقتی همه خواب بودن هنوز لبخند رو چهره هاشون بود..آخ که چه شبی بود اون شب چهارشنبه سوری...کی از شادی مردم بدش میاد؟ 

حالا چندین سال گذشته... تمام اون مشتقات آتیش که بدست خود مردم ساخته شده بود.. جاشون رو با ترقه های چینی.. سیگارت.. هفت ترقه.. دینامیت..بستن سر و ته کوچه ها... آوردن ارکستر و بزن بکوب های عقده ای (یادمه وقتی داشتم از یکی از این کوچه ها رد میشدم با موتور.. اونایی که داشتن شادی میکردن گفتن ته کوچه بستس از یه جا دیگه برو...و به خوردن مشروب و پایکوبی ادامه دادن.و وقتی وایسادم گفتن داداش کاری داری وایسادی؟.) چه کسی باعث این نفاق و دو رویی بین مردم شده؟ چرا مردم از هم دیگه بدشون میاد؟ صدای نارنجکهای که واسه پرتاب کننده اش فرقی نداره تو سر کی بخوره...(یادمه فقط نارنجک رو به دیوار میزدن) 

یادتونه که با چه شوری از چندین سال پیش حرف میزدم... اما اصلا تمایلی به صحبت در باره  

چهار شنبه سوری های جدید ندارم..سنت جاشو به عقده داده...آجیل و تنقلات جاشو به عرق سگی... مردم بیشتر از آتیش زدن دنبال آتیش گرفتن هستند..!!!! 

و این داستان ادامه دارد...فردا ادامش رو مینویسم.

طرحی برای چهار شنبه سوری...

سلام عزیزان... 

مخصوصا اونایی که امروز یه فکرایی تو سرشونه... 

مثل خود سوزی . خود ترکونی . خود ... 

من به چهار شنبه سوری میگم جنگ سوری... 

یه نوع آماده شدن واسه جنگ . 

به نظر من دولت باید از این موضوع استفاده کنه و تو این شب به جای اینکه خودشو مردمو اذیت کنه ..بیاد و آموزشهای نظامی رو با ادوات جنگی به مردم شروع کنه... از سه روز قبل سنگر درست کنه... و با سهمیه ای نارنجک دستی و خمپاره که برای مردم در نظر میگیره اونارو به این 

آموزش تشویق کنه...چون تو این روز صداها مردم رو اذیت نمیکنه.. ما که همه چیز رو هدفمند کردیم..چهار شنبه سوری رو هم با همت خودمون هدفمند کنیم..و اون رو تبدیل کنیم به یه مانور 

دسته جمعی که هم خوش میگذره هم آموزشهای لازم نظامی رو به بچه هامون دادیم.. کسی هم این وسط مسدوم شد که هر کاری نکنیم هم میشه... بچه هارو مامور امداد میکنیم تا از نزدیک با مجروح ها آشنا بشن و آرامش خودشون رو حفظ و آمادگی واسه روبرو شدن با چنین صحنه های احتمالی رو بدست بیارن...

کمک...

یا هو

نمیدونم چرا اینجوری شده.

از همه جا با خبریم اما بی خبریم از همه چیز!

من که اینجوریم تورو نمیدونم.

بزار روشن تر بگم واضح شی !

لباس میپوشم سعی میکنم مرتب باشم و به قولی با تیریپ! اما وقتی میرم بیرون دوست ندارم هیچ احدی بهم نگاه کنه!

 پس چرا سعی میکردم تو چشم باشم؟؟؟

بذار با یه کلید دیگه روشنت کنم !

بیشتر دخترا سعی که چه عرض کنم خودشونو میکشن تا زنده بمونن ! تو دنیایی که دور شدن از تریپ مرگه! این چه استدلالیه از دنیا که بعضیا... و واقعا بعضیا چه فکری میکنن در باره این دنیا؟

شاید هم من احمقم؟!

عجب

 این داستان یهو تو یکی از سایتها به چشمم خورد
 
مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت: - می خواهم ازدواج کنم. پدر خوشحال شد و پرسید: - نام دختر چیست؟ مرد جوان گفت: - نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند. پدر ناراحت شد. صورت در هم کشید و گفت: - من متأسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی، چون او خواهر توست. خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو. مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت: - مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم. مادرش لبخند زد و گفت: - نگران نباش پسرم. تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی