پسری با کفش های کتانی

تمرین سانسور نکردن حرف دل

پسری با کفش های کتانی

تمرین سانسور نکردن حرف دل

پیرمرد دانا!(سربازیه من)

سلام ... یه روز  تو خدمت سربازی که داشتم ابرا رو با دردای دلم آزرده خاطر میکردم...به سمت در خروجی پادگان راهی که به بهانه خرید وارد خانه های سازمانی بشم.. اونجا آدم بود، زن بود، بچه بود ... زندگی بود..رسیدم بازارچه .. ابرا خوشحال از اینکه وقتی مشغول شم به خرید دست از سرشون بر میدارم..
چشمم به پیرمردی افتاد که گوشه یه حوض خالی نشسته بود و تکیه به عصای چوبی خودش داده بود ...اونم مثل من با همه فرق داشت حس و حالش...گفتم سلام حاجی ... چونه اش رو از روی عصا بلند کرد و با چشماش دنبال صدا میگشت..تا من رو پیدا کرد و یه لبخند چاشنیه دیدنم...سری تکون داد و من دوباره گفتم ... سلام حاجی خوبی... یه سوال دارم.. چرا نمیگذره این روزای لعنتی!به علی دیگه خسته شدم ...چهار ماهه خونه نرفتم .تازه هشت ماه دیگه مونده تا تموم شه خدمتم...باز لبخند زد..صداش رو شنیدم...گفت اگه خیلی ناراحتی بیا جاهامون رو عوض کنیم من الان خونه ام اما نمیدونم چند وقت دیگه مونده تا تموم شه کل عمرم...من به معنای واقعی و به قول بچه ها قفل کردم...پیر مرد ادامه داد برو جوون این که جزو بهترین روزهای زندگیته ...عمرت هم میگذره ...همچین میگذره که نمیفهمی چطور گذشت..به ابرا نگاه کردم ،شونه هاشون رو تکون دادن...هیچ حرفی واسه گفتن نداشتم... تو گلوم یه چیزی سنگین شده بود.آروم شده بودم. دستم رو به سمت پیر مرد دراز کردم...با اون یکی دستم آروم روی دستش زدم.. زنده باشی حاجی ... نمیدونم چی گفتی ولی آرومم کردی به مولا///
بازم لبخند زد و سرش رو آروم تکون داد... الان چهار ساله از اون موضوع میگذره[:S001:] یعنی چهار ساله که خدمت من تموم شده... نمیدونم اون پیرمرد هم تموم شده یا نه ... اگه هست ایشالا در صحت باشه و اگه خدای نکرده ... ایشالا در آرامش..
هیچوقت اونروز رو فراموش نکردم و مثالی شد برای روزای بی طاقتی من! طعم دقایق رو وقتی دور میشن باید چشید..ابعضی وقتا میشه دعا میکنم کاش اون روزا .. ابرا ... رفقا.. و اون پیر مرد دانا برگردن... 

 

پی: روزا میگذرن غم سختیشون رو نکشید و آرزوی رفتنشون رو نکنید ...طعم دقایق رو وقتی دور میشن باید چشید 

 

...

مرگ...

از مرگ میترسی!؟

ماها لخت بدنیا اومدیم...لخت هم از دنیا میریم...

هر که آمد عمارتی نو ساخت      رفت و منزل به دیگری پرداخت

 

یه روز به فکر بازی، توی دنیای اسباب بازی ها غرق و یه روز تو فکر سرگرمی و دنبال شنیدن قصه و دیدن تصویر و گذران وقت به هر نحوی و تکیه کلام بود، اه حوصله ام سر رفت...یه روز تو فکر سفر  

دسته جمعی و کوه و راه و ورزش و مسابقه!!! 

یه روز تو فکر خوشکل تر شدن و خوش سیما تر بودن و لباسای شیک!!! 

یه روز جاه طلب و دنبال مباهات و جون دادن واسه هر چیز که مایه مباهات میشه... 

این دوره همچین آدمو مست ولای خویش میکنه که که حاضر میشه همه چیز حتی عزیزان خود رو تو اون راه فدا کنه... 

یه روز عاشق ثروت!!! آخ از این روز لعنتی!!! 

همه روزهای بالا فراموش میشه و کمرنگ ... دیگه نه فکر قصه میگرده نه شبرنگ... 

تو این دوره اونکه بدها همه دارند تو یکجا داری... 

حسادت... 

شهوت... 

تکبر... 

طمع... 

خشم... 

شکم پرستی ... 

دروغ.. 

   

فقط فکر یه واژه (مال) 

دریغ از اینکه بفهمه هرچی انبار میکنه واسه کسیه که کار نمیکنه!!! 

تو فکر خونه خوب ... ماشین توپ ... دکوراسیون... بچه خوشکل داشتن!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

آخ که همه اینها ،به آخی از آدم بیرون میره! 

نمیگم اینا بده ...خیلی هم خوبه اما نه به قیمت اون ۷ تا که تو بالا نوشتم! 

سعی کنیم از راه درست به گنجهای موجود در این جهان دست پیدا کنیم و اون رو ،با اونها که تلاش میکنن تقسیم کنیم! 

و اگه این گنج یه روز مال ما شد بدونیم که تو حلالش حسابه و، تو حرامش عقاب! 

یاد بگیریم اگه چیزی رو از دست میدیم افسوس نخوریم... 

ماها لخت به دنیا اومدیم و نحیف نه با لباس زر بافت و قوی... لخت هم از دنیا میریم...

بعضیا همراه با از دست دادن قسمتی از داراییشون قید عزیزانشون رو هم میزنن!! 

همه اینها شنیدستی و دیدستی و بهانه ای شد تا بگم در گوش تو ای یار که از تمام مراحل نامبرده میشد نهات استفاده رو برد... 

و تمام اون روزها رو و تجربه ها رو تو مرحله آخر که مرحله علاقه شدید به فرزند در انسان بوجود میاد...

بیشترین میل انسان میل به فرزنده و بیشتر از دیدن هر چیز از مشاهده فرزند لذت میبره.. 

با یه دنیا مهر به فرزند خود انتقال دهید... 

تا اون بتونه از روزهایی که ما بنا به دلایلی نتونستیم استفاده ببریم استفاده کامل رو ببره! 

  

 

تو باشی گریه نمیکنی؟

سلام... 

چند روزه دارم به تولد نوزاد ها فکر میکنم... 

هدیه های عشق از طرف خدا... 

در گذر از سیاست زاد و بلد، همیشه این علامت سوال بوده که حالا بعد از ورود به این دنیا چرا گریه...  

در حالیکه ما هیچ چیز از این دنیا در سر نداریم... 

خیلی شگفت انگیزه این حادثه!!! 

که ۹ ماه رو توی جای نرم و گرم و خیس باشی و بخوای تو کمتر از دقیقه وارد جایی بشی که اصلا با هیچکدوم از ویژگی هاش آشنایی نداری... 

با خودم گفتم چه چیزایی برای اولین بار میتونه خیلی اذیتش کنه این کوچولوی معصوم رو... 

و چه ناراحتی هایی رو باید تحمل کنه واسه ادامه زندگی که دیگه یه اجبار شده واسش.. 

درجه حرارت رحم مادر به ۳۷ درجه میرسه که وقتی تو یک آن این بچه رو به بیرون راهنمایی میکنیم این شکست دما رو چطور تحمل میکنه... باد سردی رو تنش میشینه ... چقدر غریبانه به دنیا میاد این بچه...۹ ماه تو تاریکیه مطلق بوده و چشمان کاملا بسته باید تو یک لحظه با بدون شناخت چیزی به نام نور به ازدواج باهاش در بیاد...و چنین نور زیادی رو از اون چشمها که تا بحال نور ندیده عبور بده...تصورش هم یکم... 

۹ ماه بدون تنفس و غذا خوردن از راه ناف..تو یه محیط لزج و سپس زندگی تو یه جای خشک بدون استفاده از ناف..باید یاد بگیره نفس کشیدنو غذا خوردن رو از راه دهان!!! تو باشی گریه نمیکنی!! 

منت خدای ... 

ز کجا آمده ام آمدنم بحر چه بود... 

نمیدونم چی شد که این رو نوشتم ولی دنیای ما زیاد کوچیک هم نیست... 

این اسمش چهار حرفه(تولد) 

ولی رسمش ... 

خدایا دوستت دارم... 

 تو هم که این داستان رو خوندی: 

اینو باید بدونیم که اون کوچولو دست خدا رو محکم گرفته که با اون تن ... بدون کوچکترین آسیبی..وارد دنیا میشه..

 

 

اگه نمیخوای تو شلوغی بازار دنیا گم شی دست خدا رو محکم بگیر ...(دادا)